شعر فرزانه
خدایاسال تحویل ازتومن عیدانه می خواهم تنی سالم لبی خندان دلی مستانه می خواهم به به چه خوش آیدکه دراین فصل بهاران مگذارکه درحسرت دیداربمیرم فصل گل آمدگلستان بوی باران می دهد امشب بیا که کاسه صبرم شکسته است زنگارغم به چهره زردم نشسته است بااین شرابها که مستم نمی کنند ساقی زبسکه باده به من داد خسته است
گفتی که شوی یارمنو راست نگفتی شعرفرزانه ساقیا عیدآمده میخانه راآماده کن کوزه راپرکن زمی پیمانه راآماده کن فرزانه یک عشق برای زنده بودن کافیست خون برادرم بریخت توعبرت نمیکنی ظالم تری زظالم وحیرت نمیکنی دورخودت هزارمحافظ نشانده ای ملت اگرکشند توغیرت نمیکنی
خدایاطالعم نیکوبگردان نعمت افزون کن
دراین سال مبارک دلبری جانانه می خواهم
فرزانه
بالاله رخی روی کنم جانب صحرا
تا دست کنم حلقه به دور کمراو
ازشرم رخش رنگ رود ازرخ گلها
فرزانه
دروحشت اندوه شب تاربمیرم
دشواربودمردن وروی توندیدن
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم
بوی نرگس بوی سنبل بوی ریحان میدهد
زیرباران شکوفه فرشی از گل بر چمن
رخ نمایان کرده ساقی می به یاران می دهد
فرزانه
گفتم چه شود عاقبت کار؟ نگفتی
آنشب که به نیتش گرفتم فالی
حافظ توچرا ؟پس توچراراست نگفتی؟
رقص کن بامن که دوران بی وفایی می کند
تابسازم باغمش سازوطرب آماده کن
یک خنده برای دل ربودن کافیست
صد بار اگر ترک خورد دل از یار
یک بوسه برای غم زدودن کافیست !
فرزانه
برچسبها: